آقای مهندس
پیشنهاد کار را پذیرفتم. سه ماه زمستان ۷۶ آزمایشی در شرکت مشغول به کار شدم. در این مدت کارخانههای کائولن خراسان (تربتحیدریه)، سیمان ایلام و سیمان تهران را دیدم که تجربه بزرگی بود.
شرکت کوچک، یک مهندس بیشتر نداشت و قرار بود من وردست این مهندس باتجربه آموزش ببینم. تخصص اصلی مهندس، راهاندازی و تنظیم سیستمهای توزین و اندازهگیری بود. رفتار مدیران شرکت کاملا حرفهای، انسانی و محترمانه بود ولی آقای مهندس قصد همکاری نداشت تا دانشی را که خودش با آزمون و خطا یاد گرفته بود به یک مهندس جوانتر منتقل کند.
عصرها میرفتم کلاس تافل وزارت علوم. در فکر آزاد کردن مدارک بودم و با مشورت با عمو جلال در آمریکا، نیم نگاهی به ادامه تحصیل در آمریکا داشتم. با کمک دکتر آزاده - موسس گروه صنایع دانشکده فنی - با ده دانشگاه مکاتبه کردم و همه جواب دادند.
دیگر قصد ماندن نداشتم. با نزدیک شدن به پایان دوره آزمایشی در اواخر اسفند ادامه تحصیل را بهانه کردم و از ادامه همکاری عذر خواستم. رئیس شرکت با تعجب گفت: «همین چند دقیقه پیش فکس زدم برای دوره کارآموزی دو هفتهایات در دارمشتات!»
مدیران شرکت بو بردند که رابطه من با مهندس شکراب است و به طور ضمنی ازم پرسیدند تا اگر مشکلی هست حل کنند. روی ادامه تحصیل پافشاری کردم و گفتم از مهندس خیلی چیزها یاد گرفتم و اگر ضعفی دیدید از خودم بود.
البته یکی از چیزهایی که از مهندس یاد گرفتم این بود که دیدم چگونه کارخانهای را به خاطر عوض کردن چند تا باتری قلمی سیصد هزار تومان (به پول آن موقع) شارژ و ادعا کرد مادربرد تعمیر کرده. یک بار هم با پررویی تمام در کارخانهای از صبح تا عصر با دستگاه توزینی که رمز عبور شش رقمیاش را نمیدانست کلنجار رفت و اینقدر اعداد مختلف را امتحان کرد تا اینکه شانسی کد ۱۲۳۴۵۶ جواب داد و توانست سیستم را تنظیم کند.
در کل نخستین کار مهندسیام تجربه چندان خوشایندی نبود. در اولین ماموریت کاری انفرادی در مسیر برگشت از مشهد هواپیما گیرم نیامد. از همان راننده پرایدی که مرا از تربت حیدریه آورد خواستم تا تهران بیاید. در جاده مشهد - تهران داستانی تعریف کرد از نداشتن لاستیک زاپاس و اینکه چطور شب ماشینش در راه مانده بود و از آن به بعد هیچ وقت بدون لاستیک زاپاس رانندگی نکرده.
اتفاقا نیمهشب وسط راه ماشین پنچر شد. راننده لاستیک را عوض کرد ولی لاستیک دوم هم کمباد بود! بالاخره با سلام صلوات به نزدیکترین پنچرگیری شبانهروزی رسیدیم.
یکبار هم با هواپیمای فوکر عازم کرمانشاه بودیم تا از آنجا به ایلام برویم. پای پله هواپیما به مهندس گفتم: «مهندس! میدانستی شرکت هلندی سازنده فوکر ورشکست شده؟» جواب داد: «مهندس، پس هواپیما قطعات یدکی ندارد و حتما سقوط میکنیم!» هر دو خندیدیم و با گذشتن از مقابل خلبان و سرمهماندار، که قیافهای جدی داشتند، وارد هواپیما شدیم.
شب در اقامتگاه سیمان ایلام تلویزیون نگاه میکردیم. خبر اول سقوط هواپیمای فوکر در بیابانهای اطراف اصفهان بود که البته مسافران به طرز معجزهآسایی نجات یافتند. چهره خلبان و سرمهماندار کماکان جدی بود.
شب عید از شرکت آمدم بیرون. فرم تک برگی هنوز پرنشده توی کشوی میزم بود.
۴ نظر:
دیر به دیر میای مهندس
salam dir shod sar zadanam sorry
bazi vaghta hes mikonam bazi adama to sareshun chasb daran ke khaterat behesh michasbe ;) ba hameye joziat!
جناب سختگیر عزیز
از آشنائی با شما خوشحالم و مایه افتخارم است که مقاله من درباره مهاجرت را خواندید. ممنون از لطفتان. در ضمن باید عرض کنم که چند روزی است وبلاگ را به وردپرس منتقل کردهام و دیگر بر روی بلاگر نیستم. تمام مقالات قبلی روی بلاگر را هم به وردپرس منتقل نمودهام.
با تشکر و تقدیم احترام
ققنوس
http://ourperspective.wordpress.com
ِDear Mohandes
I mailed you a comment but I dont know if you receive it.
Please send us a mail.
mail@mehr-machine.com
ارسال یک نظر