۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۵

حالا حکایت ماست

عنوان این نوشته برگرفته از کتابی به همین نام از «عمران صلاحی» است.

23 جولای 2002: همین دیشب وارد تورنتو شدم. امروز صبح آمدم دنبال YMCA Newcomer Information Center که خدمات رایگان به تازه واردان ارائه می کند. در تقاطع دو خیابان اصلی تورنتو (یانگ و بلور) از مترو پیاده شدم و به خیابان آمدم. همه چیز برایم تازه و نا آشنا بود. رسماً گم شده بودم. هاج و واج به مردم نگاه می کردم. انگار تنها ره گم کرده آن جمع غریب بودم. درست مثل این بود که مسافری شهرستانی در چهار راه ولی عصر تهران گم شود. نمی دانستم بخندم یا گریه کنم؛ عمری این و آن را راهنمایی کردم و حالا طفل خردسالی بودم که مامان و بابایش را گم کرده. باید چکار می کردم؟ گریه کنان می رفتم پیش پلیس که من گم شده ام؟! ایستاده بودم و با نقشه شهر سر و کله می زدم که ناگهان صدایی شنیدم: Can I help you?

سرم را بلند کردم؛ پسر جوانی می خواست راهنمایی ام کند. گویی دنیا را بهم دادند. پسر با دستش به ساختمانی در همان نزدیکی اشاره کرد. در واقع در چند قدمی ساختمان بودم ولی آنقدر گیج بودم که بدون راهنمایی پیدایش نکردم.

حالا احساس خوبی داشتم.

11 مارس 2006: برای آزمون آزمایشی GMAT با مترو به پایین شهر می روم و تقاطع خیابان های یانگ و بلور پیاده می شوم. چند قدم جلوتر خانم جوانی به همراه دختر کوچکش کاغذی در دست از من نشانی YMCA را می خواهد. می گویم: "وقتی تازه وارد بودم، موقعیت شما را داشتم و کسی مرا راهنمایی کرد. حالا نوبت من است."

آن ها را تا دم در ساختمان همراهی می کنم. در مسیر می فهمم که اصالتاً تاجیک است و همسرش افغان. کمی فارسی صحبت و به همین زبان از هم خداحافظی می کنیم:

- خیر پیش
- خدا نگهدار

احساس خوبی دارم.

۱ نظر:

قاصدک وحشی گفت...

چقدر قشنگ و روان و قابل لمس بود!