نمایشگاه کتاب: پاییز 66 تا بهار 85
این روزها نوزدهمین نمایشگاه بین المللی کتاب تهران برگزار می شود. از نمایشگاه اول در پائیز 1366 هر سال خودم را به نمایشگاه کتاب می رساندم. امسال رکوردم شکست و فقط خبر برگزاری اش را خواندم.
پاییز 66 کلاس اول دبیرستان بودم. آقای جباری - مسئول درس حرفه و فن که بعدها معاون و مدتی هم مدیر مدرسه راهنمایی مان بود - آمد سر کلاس و توضیح داد که می خواهیم شما را ببریم «نمایشگاه کتاب» و باید در برگی که در اختیارتان می گذارم گزارش بازدید بنویسید.
این سومین باری بود که با مدرسه به نمایشگاهی می رفتیم. بار اول، سال 63 بود که نمایشگاه کتابی به مناسبت 22 بهمن در موزه هنرهای معاصر برپا شد. کلاس اول راهنمایی بودم و بار اولم بود که موزه هنرهای معاصر می رفتم. از آن بازدید، راهروهای پیچ در پیچ موزه و کلی کتاب طراحی و نقاشی در ذهنم مانده که آن موقع خیلی تو بورس بودند چون بعد از یک دوره ممنوعیت، مجوز برایشان صادر شده بود. نمایشگاه دومی هم که رفتیم، یک نمایشگاه کوچک از کتاب های خارجی بود که همان سال 66 در دانشگاه شهید بهشتی و فقط برای بازدید دانشجوبان برگزار می شد. تا فهمیدند ما دانش آموزیم عذرمان را خواستند و بیرونمان کردند!
خلاصه سوار مینی بوس مدرسه راهی ولنجک، محل برگزاری نمایشگاه شدیم. من و چند نفر دیگر رفتیم داخل اولین سالنی که سر راهمان بود: سالن کتاب های خارجی. آن موقع فروش مستقیم نبود و ما هم اجازه خرید ارزی و سفارش کتاب نداشتیم.
تمام فکر و ذکر من، به جای لذت بردن از بازدید علمی، مشغول چگونگی تهیه گزارش بود. همین طور اسم و کد کتاب یادداشت می کردم تا گزارشم تکمیل باشد.
تا آخر وقت فقط توی همان سالن بودم. وقتی آمدم بیرون، دوستم محمد زمانی را دیدم که خوشحال و خندان چند تا کتاب فارسی زیر بغلش زده بود - او بین ما به خوره کتاب معروف بود و الآن دندانپزشک است - با تعجب پرسیدم مگر کتاب فارسی هم اینجا می فروشند؟ محمد گفت من فوری از سالن کسالت بار خارجی بیرون آمدم و رفتم سالن های داخلی!
یک حالت حسرتی بهم دست داد که نگو! سال های بعد دیگر حرفه ای شده بودم و حتی گاهی «روز صفر» بازدید می کردم که هم خلوت باشد هم کتاب گیرم بیاید. روز صفر معمولاً یک روز قبل از تاریخ رسمی افتتاح نمایشگاه بود؛ روزی که رئیس جمهور نمایشگاه را افتتاح می کرد یا نمایشگاه به طور آزمایشی فعال بود.
از نمایشگاه کتاب - که پس از مدتی نمایشگاه مطبوعات هم به آن اضافه شد - خاطره های زیادی همراهم است:
از همراهی یا دیدن دوستان هم محله و همکلاسی و هم دانشگاهی گرفته تا بحث و جدل توی غرفه های کتاب و مطبوعات؛ از ازدحام مردم در محوطه و سالن ها تا صف بانک، سفارش و تحویل کتاب ها یا اشتراک مطبوعات؛ از آبمیوه و بستنی و تنقلات تا ساندویچ و سیب زمینی سرخ کرده و چلو کباب.
نمایشگاه رفتن، عادتم شده بود. این فرهنگ را همان سه بازدید ساده، که مدرسه باعث و بانی اش بود، در من ساخت.
۴ نظر:
سلام. اولین باره که وبلاگتونو می خونم. شما منو از گرفتاری نجات دادید.بابت معرفی ویروس یاحسین. ممنونم
سلام- من شبنم هستم دوست بهاره..نمی دونم من را به یاد دارید یا نه..بهر حال براتون آرزوی موفقیت میکنم.
سلام شهرام جان
اهان ...اینه
دیکه خلوت تموم شد...منبعد هر خاطره ای بنویسی یکی پشت بندت میام تا هم تجدید خاطره بشه...هم اینکه توهم از لذتی که منو توش میبری بی نصیب نمونی ...نمیدونی که این لذت چه قدر عمیقه!حتی عمیقتر از دیدن فیلم هندی کم 10 سال پیش
اول-محمد زمانی یا بهتر بگم دکتر محمد زمانی:سیاه...لاغر...عینکی...بی استعداد در ورزش...پدرش معلم زبان بود...تو راهنمایی تو سرویس خیابون ازادی مینشست...و در عین حال بسیار خونگرم بود ولی وای اگه عصبانی میشد!اوه اوه...یک سال بغل دستیم بود رو اون میز سبزا...یادته شهرام؟
دوم-نمایشگاه کتاب...ببینم پسر تو این تاریخارو نوشتی؟یا تو حافظه ت هست؟بابا منی که به حافظه م مینازیدم لنگ انداختم!الحق و الانصاف که شهرامی!!!سال های بعدش دیگه میرفتیم توسالن خارجی لیست مینوشتیم به قصد اینکه بخریم بخونیم!کوروش مشیری میگفت بابام(دکتر بود)هر کدوم رو بخوام برام میخره!اما یه حس جالب این بود که از همون موقع یاد گرفتیم نبض های فرهنگی این مملکت کجاها میتپه...و تو این مورد میردامادی(مدیرمون خیلی اگاهانه عمل میکردانصافا(لقبش یادته شهرام...جون من اگه یادته همین جا بنویس)...
سوم-نمایشگاه یا بهتر بگم غرفه مطبوعات...این قسمت شخصیه ...خاطره ای که یادم مونده مال سال چهارم دبیرستانه تو بحبوحه کنکور...روزنامه سلام باز شده بود و من و چند تا از بچه ها ریخته بودیم سر عباس عبدی که تو غرفه سلام نشسته بود وسوال پیچش میکردیم(اون موقع هنوز سبیل داشت)چه ارمانهایی برای این جامعه متصور بودیم
راستی شهرام جان چون شب اول بود(بعد از مدتها!جو گیر شدم( تا صبح بیدار نشستم گرچه واقعا سرمست از لذت شدم و تو این تاپیک ها کامنت گذاشتم:بیست و چهار ساعت در خواب و بیداری ...برف میاد و برف میاد...چه کسی پنیر مرا جابجا کرد...حرکت در دو بعد
فریدون
ارسال یک نظر