۱۷ بهمن ۱۳۸۴

برف میاد و برف میاد

امروز ساعت سه و نیم که از کار زدم بیرون دیدم کولاک شده. خوشبختانه تا دندان مسلح بودم و بعد از اینکه از اتوبوس پیاده شدم مثل بولدوزر تو برف راه می رفتم. رسیدم خانه و لباس عوض کردم، آبی به صورتم زدم و ظرف ناهارم را شستم. دیگر کم کم داشت غروب می شد. هات چاکلت درست کردم و با شیرینی دانمارکی آوردم اتاقم.

نوشیدنی داغ را می نوشم و از پنجره اتاق منظره زیبای برفی را تماشا می کنم. کاج های سبز، سپید پوش شده اند. سفیدی برف زیر نور زرد هالوژن تیر چراغ برق جلوه دیگری دارد. برف تازه، پاک و بی ریا است. در سکوت این هوا اینقدر احساس آرامش می کنم که خستگی و غم فردا از یادم می رود. یاد آوازی می افتم که مادرم در روزهای برفی می خواند؛ منهم آن را زمزمه می کنم:

"برف میاد و برف میاد
گوله گوله گوله برف میاد
ریزه ریزه ریزه برف میاد
برف میاد و برف میاد..."

۲ نظر:

قاصدک وحشی گفت...

سلام
یاد شعر هنری من هم بیفت لطفا:
برف ها رو گوله کنیم
بر رویش هم بزنیم...!
بهترین آرزوها از خواهر کوچک!

ناشناس گفت...

شهرام جان علی رغم اینکه این تاپیک خانوادگیه و نوشتن داخلش جسارت بار...ولی با عرض معذرت نتونستم احساسمو توش ننویسم
این نوشته ت قوی ترین نثری بود که در تمام وبلاگت دیدم گرچه همه ش سلیس و زیباست ولی هیچ کدوم به قدرت و نافذی این یکی نیست
مملو از حس سنگین و تسخیر کننده در عین ایجاز ...ای خدا یکی در تحمل هضم این حس کمکم کنه داغون شدم به خدا