سفر به نخجوان - 3
پایمان را که گذاشتیم آن طرف مرز، بی قانونی علنی شروع شد. نه من ترکی بلد بودم و نه آن ها فارسی یا انگلیسی. پس فقط حدس می زدم یا از دیگران می پرسیدم که چه می گویند. آن جا به هزار تومانی می گویند "یک خمینی" یا "مین تومان" و پانصد تومانی را "نیم خمینی" می نامند. پلیس آذری در اولین باجه گفت نفری یک خمینی با پاسپورتتان بدهید تا مهر ورود بزنم. بعد وارد اتاقکی شدم که مثلاً بازرسی وسایل بود. یک خانمی نشسته بود و مشخصات هر نفر را یادداشت می کرد و آقای پلیس هم وسایل مسافران را بازدید می کرد. البته از فرط بی کاری و بی انگیزگی به کوله من حتی دست نزد. فقط پس از ورانداز کردن پاسپورتم پرسید که دلار، تومان، شروان، خمینی دارم یا نه. من گفتم هیچی ندارم! گفت سیگار هم نداری؟ گفتم نه. گفت پس برای چه آمده ای اینجا که من گفتم دانشجو هستم. خلاصه کمی کوله ام را گشت که گیر دهد ولی آخرش به خودکار تبلیغاتی داخل جیب پیراهنم راضی شد که دوستم کیوان آمد تو و با اولین سؤال و جواب نفری یک خمینی به یارو داد و از این خوان هم گذشتیم. در باجه بعدی خانمی نشسته بود که مسئول امور بهداشت (قرنطینه و واکسیناسیون) بود. او هم از ما نفری مین تومان خواست. وقتی امتناع کردیم، با دست «قانونی» را که پشت سرش روی دیوار نصب شده بود بهمان نشان داد که ورود ما را بدون کارت بهداشتی غیرممکن می ساخت. چانه زدیم و نفری نیم خمینی دادیم و ایشان هم سه سوت پاسپورتمان را مهر کرد. یعنی با 500 تومان مایه کوبی شدیم. موقع خروج از پاسگاه به تور یک جوجه سرباز خوردیم که او هم رشوه می خواست. هرچه گفت «سرباز محبت لی»، جواب دادم «ترکی بیلمره» یعنی «ترکی نمی فهمم». او که دست بردار نبود آخرش با کمال پررویی سه انگشت دستش را بالا گرفت و به هم مالید که یعنی پول می خواهم. منم خودم را به خنگی زدم تا بالاخره کوتاه آمد و پاسپورتم را پس داد. در جمع برای خروج از خاک ایران 3000 تومان «رسمی» و برای ورود به خاک آذربایجان 2500 تومان «غیر رسمی» دادم. اگر سیگار داشتم می توانستم ارزان تر تمامش کنم. ولی چه فایده که درسی را که از سفرهای خارجی قبلی یاد گرفته بودم، در این سفر هم به کار نبردم. نیست که خودم سیگاری نیستم، همیشه یادم می رود که با یک باکس سیگار در یک کشور غریبه چه معجزاتی از دستم برمی آید!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر