۲۰ مرداد ۱۳۸۳

سفر به نخجوان - 4

حالا دیگر وارد ایالت نخجوان شده بودیم. به همراه یک گروه دیگر که ترکی بلد بودند به مقصد شهر نخجوان ماشین گرفتیم و 5 نفری داخل لادا نشستیم. اول نفری 1000 تومان طی کردیم ولی آخرش راننده دبه کرد و از من و کیوان به هر ترتیبی بود 1500 تومان گرفت. حتماً باید همه چیز را پیشاپیش طی کرد وگرنه در انتها دبه می کنند، هرچند بیشترشان آدم های کنه و جرزنی هستند و به دلیل فقر و تنگدستی تا جایی که بتوانند زیر حرفشان می زنند تا به بهانه های واهی از آدم پول بگیرند. نیم ساعت تا شهر بیشتر راه نبود و راننده در سرازیری ها برای صرفه جویی در مصرف بنزین، ماشین را خاموش می کرد و آن قدر در این حالت رانندگی می کرد تا ماشین می خواست بایستد، سپس دوباره آن را روشن می کرد. بنزین در آن زمان لیتری 1500 منات (265 تومان) بود که نسبت به سطح رفاه مردم خیلی گران محسوب می شد. بیشتر ماشین هایی که در این سفر دیدم اتوموبیل های لادا یا ولگای قدیمی روسی بودند.نشستن دو نفر در صندلی جلو ممنوع بود پس من جلو نشستم و 4 نفر بقیه عقب! تعدادی ماشین مدل بالای اروپایی مانند بنز هم هست که قیمت ارزانی دارند. شاید یک بنز 70 میلیونی را بتوان به قیمت 7 میلیون خرید که احتمالاً همان بنزهایی هستند که از داخل کشورهای اروپایی می دزدند، به این کشورهای بی در و پیکر می برند و با پرداخت رشوه به مقامات و پلیس مدارک جدید صادر می کنند. شنیده بودم که وضعیت جاده ها خیلی خراب و پر از چاله چوله و دست انداز است، ولی وضعیت راه ها بر خلاف تصورم این قدرها هم افتضاح نبود. شاید چون سطح توقعم را خیلی پایین آورده بودم این طور به نظر می رسید. هتل های شهر، که تعدادشان زیاد نیست، بیشتر حالت مسافرخانه دارند و کیفیت شان خیلی پایین است. بهترین هتل شهر، هتل «تیجارت مرکزی» است که در حد مطلوبی بود. هتل «تبریز» هم شنیدم که هتل خوبی است. کرایه یک اتاق دو تخته به طور میانگین در این دو هتل شبی 20 دلار است. نشانی و تلفن چند تا هتل نخجوان، از جمله هتل «تهران» را می توان در اینجا دید. نزدیک هتل «تیجارت مرکزی» خانم هایی را دیدیم که برخی تاپ یا نیم تنه با دامن کوتاه پوشیده بودند. اول فکر کردیم مردم محلی اند ولی راننده به طعنه برگشت و گفت: «ببینید اینها هموطنان خودتان هستند که آمده اند اینجا!»

به کمک دوستان جدیدمان، که نقش راهنما و مترجم ما را بازی می کردند، با پرداخت 10 شروان برای یک اتاق دو تخته در هتل «فرغانه» مستقر شدیم. این هتل حدود 5 کیلومتر خارج شهر است، ولی این مزیت را دارد که موبایل ایران آن جا آنتن می دهد. کلاً به سختی و با قیمت گران جا پیدا کردیم چون بیشتر هتل ها را هموطنان ایرانی در سه روز تعطیلات آخر هفته قرق کرده بودند. خیابان های اصلی شهر بسیار عریض اند. برای نمونه عرض یکی از این خیابان ها را قدم گرفتم که برابر بود با 33 گام من یا به عبارتی دو برابر عرض خیابان ولی عصر تهران. البته از خط کشی در خیابان ها و همچنین ترافیک سنگین هم خبری نیست و بیشتر خیابان ها متروکه به نظر می رسند. تقریباً همه رانندگان آماده برای مسافرکشی هستند و می توان با یک خمینی ماشین دربستی گرفت. اتوموبیل های «ون» خطی هم هستند هم هستند که بین راه مسافر سوار و پیاده می کنند و خیلی ارزان ترند.

هتل که گرفتیم دیگر شب شده بود. به همراه دوستان جدیدمان به قسمت رستوران یا بار هتل رفتیم. شب نشینی جالبی بود چون بیشتر با آن ها آشنا شدیم. دوستانمان هر سه «برادر» بودند و گویا برای مأموریت آمده بودند. می گفتند هر سه تبریزی هستند و به خاطر مناسبات کاری با هم آشنا شده اند: یکی شان در سیمان صوفیان «آدم» داشت و سیمان را به قیمت مصوب از کارخانه می گرفت و در ارومیه و تبریز به قیمت آزاد می فروخت. دیگری بساز و بفروشی داشت و به تازگی ده واحد آپارتمان ساخته و چون بازار راکد است، گذاشته تا سر فرصت فروش روند و البته نفر سوم بنگاه معاملات مسکن داشت. همان موقع به فکرم رسید که «زنجیره تأمین» در این مورد کامل است چون یکی مواد اولیه را تأمین میکند، دیگری تولید می کند و سومی توزیع کننده است! بنا بر اعتراف خودشان پولشان از پارو بالا می رفت و این قدر درمی آوردند که نمی دانستند با پولشان چه بکنند. دلال سیمان قصه ما متأهل بود و ادعا می کرد خانمش به زور او را فرستاده تا برای تولد دخترشان که در آینده نزدیک بود اسباب بازی بخرد. می گفت من بیشتر برای مشروب این جا آمده ام و از پانزده سالگی مشروب می خوردم. گفت «خدا و پیغمبر جای خود و مشروب هم جای خود». یک بطر ویسکی اسکاچ 5 ساله و نوشابه سفارش داد و با پسته و آلبالو که از ایران آورده بودند گذاشت وسط. جناب بنگاه دار هم متأهل بود. می گفت یک زن دارم و دو تا صیغه، ولی به خانمم گفتم آخر هفته می روم سرعین. ایشان و آقای بسازبفروش به عشق «خانم ها» آمده بودند. آن ها هم گفتند که اخیراً حج تمتع رفته اند ولی خوب، «دین و ایمان جای خود، خوش گذرانی هم به جای خود». یک مرد ترک هم می خواند و هم با سینتی سایزر می نواخت. من که سر در نمی آوردم چه می خواند ولی طفلکی سردرد گرفته بود. دو بار پیشخدمت آمد سراغمان و ازمان قرص مسکن خواست که به او بدهیم ولی متأسفانه با خودمان استامینوفن نیاورده بودیم. دلم برایش سوخت چون در عین درماندگی مجبور بود به کارش ادامه دهد. شب خبری از «خانم ها» نشد و حاج آقاهای ما حسابی در خماری ماندند!

هیچ نظری موجود نیست: