سفر به نخجوان - 1
همان دوشنبه بعد از این که مجوز دفاع گرفتم، هنوز توی دانشگاه بودم که دوست خوبم آقای مهندس کیوان، از دوستان سال پایینی زمان دانشجویی در دانشکده فنی و از اعضای فعال کانون مهندسین فارغ التحصیل دانشکده فنی دانشگاه تهران، به موبایل زنگ زد و پیشنهاد کرد تعطیلات سه روز آخر هفته با ماشین برویم مسافرت. منم که تازه از زیر فشار در آمده بودم، از خدا خواسته قبول کردم. سه شنبه جنگی ابزار اصلی سفر ایده آل به سبک خودم را آماده کردم: کوله پشتی، چادر مسافرتی و کیسه خواب. این کیسه خواب پر را چند ماه پیش خریدم ولی تا حالا ازش استفاده نکرده بودم. چادر دو نفره را هم از کانون امانت گرفتم. شب ساعت حدود نه و نیم کیوان آمد دنبالم و راه افتادیم.
اولین اتفاق هیجان آور، تمام شدن بنزین در میانه های آزادراه قزوین - زنجان بود. هی رفتیم جلو به امید اینکه به پمپ بنزین برسیم ولی خبری نبود که نبود. شاید حدود 40 کیلومتر را در حالی پیمودیم که چراغ هشداردهنده بنزین روشن بود و ماشین هم یکی دو بار ریپ زد. حدود ساعت 1 بعد از نیمه شب بدون بنزین در آن بزرگراه برهوت تاریک گیر افتاده بودیم. تنها کورسوی امیدمان خروجی ابهر بود. دیگر ریسک نکردیم و از اتوبان زدیم بیرون، فقط به این امید که توی شهر اگر پمپ بنزین باز نبود لااقل امن تر است و می توانیم کتار جاده یا داخل شهر بخوابیم تا فردا یک خاکی توی سرمان کنیم. بالاخره به هر ترتیبی بود پراید کیوان مقاومت کرد و ما به ابهر رسیدیم و با دیدن پمپ بنزین کلی ذوق کردیم! خیالمان که از بابت بنزین راحت شد به سمت زنجان ادامه مسیر دادیم و کنار میدان اصلی شهر (میدان آزادی) اطراق کردیم. اینقدر خسته بودیم که بی خیال چادر شدیم و یک ضرب رفتیم تو کیسه خواب خوابیدیم. شب تابستانی زنجان، خنک و هوایش ملس بود.
در این مکان تعداد زیادی چادر دیدم. اصلاً شهرداری زنجان برای رفاه مسافران محوطه ای برای کمپینگ درست کرده که مردم می توانند آن جا ماشین شان را داخل پارکینگ روباز پارک کنند و در محوطه چادر بزنند. در این محوطه کیوسک نگهبانی و آبریزگاه هم هست. چهارشنبه صبح از داخل شهر نان بربری داغ، شیر سه گوش، کره و مربا خریدیم و در ادامه مسیر رسیدیم به یک پارک جنگلی بسیار تمیز و فوق العاده زیبا که حالت تپه ای داشت و مسیر مارپیچی ماشین رو داشت. در مسیر بالا رفتن با ماشین، خانم های زنجانی را دیدیم که به شکل گروهی در حال پیاده روی و ورزش صبحگاهی بودند. در این پارک هم عده ای چادر زده بودند. بالای تپه که رسیدیم، یک کیسه چای احمد عطری انداختیم داخل لیوان های آب جوش که از فلاسک ریخته بودم و صبحانه ای خوردیم که حالاحالاها مزه اش زیر دندانم خواهد بود.
ظهر به شهر خوش آب و هوای تبریز رسیدیم و مدتی در شهر گشتیم. قبلاً دو بار در سال های 75 و 76 تبریز بودم؛ هر دو بار مهمان انجمن بزرگداشت شهدای دانشگاه تبریز. چون همراه دوست عزیز دوران مدرسه و دانشگاه، آقای مهندس حمید بودم که برادرش جزو شهدای دانشگاه تبریز بود. بار اول در هتل بین المللی تبریز و بار دوم در هتل گسترش اقامت داشتیم. البته آن وقت ها یکی دیگر از دوستانم به نام فریدون دانشجوی دانشگاه تبریز بود و ما سر او هم خراب می شدیم!
تبریز نسبت به سفر قبلی خیلی ترقی کرده: شهر تمیزتر، سازمان یافته تر و سرسبزتر شده، ساخت و سازهای زیادی صورت گرفته و ماشین های مدل بالای فراوانی در خیابان ها به چشم می خورد. تبریز دیگر فقط شهر زیرگذرها نیست؛ تعداد زیادی پل روگذر هم ساخته شده یا در حال ساخت است. روند توسعه و رشد شهری کاملاً محسوس است و رونق و رفاه نسبی در شهر دیده می شود.
بعد از گشت و گذار در شهر برای ناهار رفتیم به چلوکبابی «حاج علی» که از رستوران های معروف تبریز است و دل سیری از عزا درآوردیم. یک پرس چلوکباب مخصوص سلطانی با گوشت تازه گوسفند سفارش دادم همراه با سرویس شامل یک ظرف بزرگ سوپ، یک کاسه کره حیوانی، یک ظرف بزرگ دوغ، یک ظرف دلمه برگ مو و چند قاچ طالبی. متأسفانه چون تا خرخره خوردم دیگر جایی برای دلمه نماند. خرجم شد 4000 تومان که انصافاً می ارزید. داشت کم کم دیرمان می شد به همین خاطر سریع به سمت مرند و سپس جلفا راه افتادیم، در حالی که حسابی چرتمان گرفته بود و خودمان را با جویدن آدامس اهدایی رستوران سرگرم می کردیم.
۲ نظر:
شهرام جان اختیار داری عزیز!این فرمایش ها رو نفرمایید...شما تاج سر بودین و هستین...اتفاقا 2 باری که تو حمید و قبلش حمید و احسان اومدین تبریز تنها لحظاتی بود که اصلا غم غربت نداشتم
ا..ا اسمم یادم رفت
فریدون
ارسال یک نظر