شروع خوب، پایان بد
سال 1379 کم کم احساس خطر کردم: مدتی از فارغ التحصیل شدنم می گذشت و چون در زمینه رشته تخصصی ام (برق) کار نمی کردم معلوماتم نم کشیده بود؛ البته اگر از اول معلوماتی هم در کار بوده باشد! تازه می ترسیدم اگر بروم کانادا بی کار بمانم و با این شاهکاری که در دوره لیسانس زدم حتی نتوانم ادامه تحصیل بدهم. به هرحال آن موقع منتظر ویزا بودم و دستم به کار دیگری نمی رفت. به همین دلیل با تشویق عمه خوبم و همین طور مشورت با یک آشنای قدیمی دانشگاهی به نام مهندس بهمن که استاد حل تمرین درس «آمار و احتمالات مهندسی» در دانشکده فنی بود، تصمیم گرفتم برای کارشناسی ارشد شانسم را در رشته مهندسی صنایع امتحان کنم.
خلاصه زد و دانشگاه تربیت مدرس قبول شدم. روز ثبت نام حسابی دودل بودم. از یک طرف هنوز بعد از ماه ها ویزا نیامده بود و نمی دانستم هم که کی می آید و از طرفی هم نمی خواستم با ثبت نام الکی و بعدش انصراف، جای یک نفر دیگر را بگیرم. حتی موقع ثبت نام که دیدم جلوی دانشکده فنی مهندسی صف تشکیل شده، پشیمان شدم و می خواستم برگردم و قید ادامه تحصیل در ایران را بزنم.
ولی نشد. یعنی شاید خدا نخواست. «ندای درونی» باعث شد ثبت نام کنم و به این ترتیب ساعت 9:30 صبح روز شنبه 31 شهریورماه 1380 دوباره پشت صندلی دانشگاه نشستم. سال 70 دوره کارشناسی را در دانشکده فنی دانشگاه تهران شروع کردم و حالا بعد از ده سال دوباره از نو دانشجو می شدم. نام درس آن روز «مدیریت استراتژیک» بود و استاد همان کسی بود که مرا به خود جذب کرد؛ همان کسی که بعدها 17 واحد درسی (شامل سمینار و پایان نامه) را با او گذراندم. آقای دکتر امیر علاوه بر مدیر گروه، استاد راهنمای من هم شد و البته همان کسی هم هست که با سخت گیری هایش باعث شد منی که تقریباً تمام واحدها را یکساله و با نمرات خیلی خوب گذرانده بودم، پایان نامه ام بیش از یکسال و نیم طول بکشد و خطر کسر نمره و اخراج تهدیدم کند. البته از یک نظر بد هم نشد چون یکسال از این مدت را در مرکز تحقیقات مخابرات ایران کار می کردم و آنجا کلی تجربه کسب کردم.
بالاخره روز دوشنبه 29 تیر به طور معجزه آسائی توانستم در آخرین جلسه گروه قبل از تعطیلات دانشگاهی، پایان نامه را تحویل دهم و برای دوشنبه 30 شهریور ساعت 3 بعد از ظهر وقت دفاع بگیرم.
اعتراف می کنم که 7 ماه گذشته (از دی 82 تا تیر 83) برایم دوران بسیار سختی بود و این اواخر دیگر کابوس می دیدم. به هر حال هرچه بود گذشت ولی حرف های همکار خوبم خانم مهندس آتوسا هنوز در ذهنم هست که روزی به من گفت: «شما شروع کننده خوبی هستید ولی تمام کننده خوبی، نه».
اعتراف می کنم که 7 ماه گذشته (از دی 82 تا تیر 83) برایم دوران بسیار سختی بود و این اواخر دیگر کابوس می دیدم. به هر حال هرچه بود گذشت ولی حرف های همکار خوبم خانم مهندس آتوسا هنوز در ذهنم هست که روزی به من گفت: «شما شروع کننده خوبی هستید ولی تمام کننده خوبی، نه».
۲ نظر:
امیدوارم زود تر دفاع کنی با یه نمره ی خوب و بتونی یه پذیرش خوب بگیری
راهی به جز اینم نیست
سکوتم سرشار از ناگفته هاست
ارسال یک نظر