۲۵ تیر ۱۳۸۶

دو‌چرخه

از بچگی عاشق دو‌چرخه بودم. اولین «چهار‌‌چرخه‌ام» در واقع ماشین زرد رنگی با پدال و فرمان بود که فروردین 56 هدیه تولد از پدر و مادرم بود.

یکی دو سال بعد صاحب دو‌چرخه کوچکی شدم. البته این بار هم دو چرخ کمکی کوچک دو طرف چرخ عقب بود تا بتوانم تعادلم را حفظ کنم. پس از مدتی پدرم این دو چرخ کوچک را باز کرد و توانستم برای نخستین بار روی دو چرخ پدال بزنم و خودم را نگه دارم. گاهی جمعه‌ها همراه پدر و مادر دوچرخه را پشت ماشین می‌بردیم پارک لاله. تفریح لذت‌بخش من دوچرخه‌سواری دور آب‌نمای بزرگ پارک بود. موقع بر‌گشتن هم سرازیری بلوار منتهی به در غربی پارک خستگی را از تنم در ‌می‌آورد.

خرداد 60 جایزه شاگرد اولی کلاس دوم دبستانم باز هم دوچرخه بود؛ این بار ولی بزرگتر و متناسب با قد کشیدنم. پیاده همراه پدرم به دوچرخه‌فروشی خیابان شادمان رفتیم تا دوچرخه‌ دینام‌دار ساخت مجارستان را به قیمت 1200 تومان بخریم.

سال‌ها با این دو‌چرخه آلبالویی رنگ ابتدا و انتهای کوچه بن‌بستمان را پیمودم. «سر کوچه» بیشترین مسافتی بود که مادرم اجازه می‌داد و بیش از آن را خطرناک می دانست، هر چند گاهی یواشکی به کوچه‌های دور و ور سرک می‌کشیدم.

با گذشت زمان دیگر این دو‌چرخه برایم کوچک شده بود ولی شرایط خانوادگی و جامعه بد و بدتر می‌شد و تفریح سالم کم‌کم به کالایی لوکس تبدیل شد.

سال 83 به پیشنهاد دوستان صاحب‌ذوقی که از کانون فارغ‌التحصیلان فنی می‌شناختم گروهی رفتیم پارک جنگلی چیتگر و دوچرخه کرایه کردیم تا پس از سال‌ها دوباره ترک این وسیله محبوب بنشینم و هم لذت دوچرخه‌سواری گروهی در مسیر زیبای پیست چیتگر را تجربه کنم. آذر همان سال دوست عزیزی بانی ثبت‌نام در تور دوچرخه‌سواری کویر شد که گروه گشتا برگذار می‌کرد. گرچه دوچرخه امانتی‌ام راحت نبود ولی خاطره‌ای فراموش‌ناپذیر از این سفر یک‌روزه نصیبم شد.

آوریل 2006 هدیه تولد به خودم دادم و دوچرخه مناسبی خریدم. به یاد کوچه بن‌بست کودکی،‌ بارها کوچه هلالی شکل محله را رکاب زدم و خاطراتم را مرور کردم.

حالا یکی از بهترین تفریحات زندگی‌ام رکاب زدن در مسیر زیبای پارک جنگلی East Don Parklands است که به موازات رودخانه پیش می‌رود و سرشار از مناظر بکر طبیعی است.

در حال شنیدن موسیقی در دل جنگل پدال می‌زنم. گاهی به آرزوهایم فکر می‌کنم؛ گاهی غرق محیط پیرامون می‌شوم و از آرامش و نظم طبیعت ایده می‌گیرم؛ گاهی هم سرم را بالا می‌گیرم، چشم‌ها را می‌بندم تا وزش باد را روی صورتم احساس و خدا را شکر کنم.

۲ نظر:

free bird گفت...

ey roozegar! yade roozaye ghashang javedan bad :)

دختر آفتاب گفت...

درسراشيبی روزها
با دوچرخه ای که تو بر ترکش نشسته ای
با بادبادکی در دستانت

تو به رقص بادبادک می خندی
من به خنده های تو
می بينی
هميشه شادی ما به نخی بند است
من به زمين نگاه می کنم
تو به آسمان
من به سقوط فکر می کنم تو به پرواز
می بينی
من نمی توانم چشم اندازهای تو را
دوست داشته باشم

من پشت به تو
اين جاده ی بلند را رکاب زده ام تا امروز
کافی است نفست را
پشت گردنم حس کنم
و دست هايت را
بر شانه هام
.
.