۰۶ دی ۱۳۸۴

کریسمس ایرانی در تورنتو

شب کریسمس داشت از آن برف هایی می آمد که در تهران هم زیاد دیده ام: برف پنبه ای درشت با شدت زیاد و در دمای نزدیک صفر درجه. از پنجره اتاقم تیر چراغ برق را نگاه کردم؛ حرکت سریع دانه های برف به قدری زیبا بود که تا مدت ها دم پنجره ایستادم و تماشا کردم. با خودم گفتم «اینهم از شب عید ما در غربت؛ تک و تنها باید بنشینیم و سماق بمیکیم. آخر اینهم شد زندگی؟ نه دوستی، نه آشنائی...».

صبح روز بعد دیر از خواب بلند شدم. کامپیوتر را روشن کردم و ایمیل جدید پدر و مادرم را خواندم. خواهرم هم از سنگاپور ایمیل زده. همان موقع پدرم آنلاین شد و بیش از یک ساعت با بابا و مامان Voice Chat کردم.

امروز تعطیل رسمی است و ملت مثل لشگر مغول به فروشگاه ها حمله ور شده اند تا جنس های تخفیف دار بخرند. منهم دنبال کفش پیاده روی برای زمستان هستم پس چه بهتر که سریع به ارتش خریداران ملحق شوم تا غنیمتی ببرم وگرنه مجبورم کف فروشگاه را جارو کنم.

راهی فروشگاه Sears شدم. کفش دندان گیری ندیدم، عوضش یک بافتنی یقه گرد آبی نفتی چشمم را گرفت. ناگهان خانمی از کنارم رد شد و سلام کرد. فکر کردم با من نیست و جواب ندادم. مشغول ورانداز کردن بافتنی خوشگل و خوش قیمت بودم که صدایی شنیدم: "بهش سلام کردم ولی جواب نداد."

فهمیدم خرابکاری کرده ام. خانم دوستم آقا نادر را نشناخته بودم؛ رفتم جلو و از فیروزه خانم عذرخواهی کردم. دیدم معصومه خانم، همسر دوست عزیزم آقا امجد، هم آنجاست! با ایشان هم احوالپرسی کردم. بافتنی را پوشیدم و از آنها نظر خواستم. هر دو تأیید کردند که بهم می آید و از قیمتش تعجب کردند.

از آنها که خداحافظی کردم، محمد علی را دیدم که برایم دست بلند کرد. محمد علی هم محله ای من است، چه در تهران و چه در تورنتو. البته اینجا با هم آشنا شدیم و پسر خیلی خوبی است. با دو تا از دوستان محمد علی سلام علیک کردم. امروز چقدر آشنا می بینم! مثل دید و بازدید عید شده. احساس خوبی دارم.

بافتنی و یک مقدار خرت و پرت خریدم. محمد علی قبل از خداحافظی بهم کاکائو تعارف کرد که حسابی چسبید. سر راه به آقا مجید زنگ زدم که اگر منزل است بهش سر بزنم و هدیه تولد کوچکی بهش بدهم. این آقا مجید خیلی رفیق با معرفتی است و ماه اولی که آمدم پیش او بودم.

از خانه مجید برمی گشتم که محسن به موبایل زنگ زد. قرار گذاشتیم که با ماشین بیاید دنبالم. رفتیم کافی شاپ Tim Hortons نزدیک خانه من و با هم قهوه خوردیم و گپ زدیم. با آقا محسن تازه آشنا شده ام. مثل من تازه وارد است و گرم و با محبت است.

می خواست لپ تاپ بخرد. پیشنهاد کردم بیاید خانه تا در اینترنت بگردیم مورد مناسبی پیدا کنیم. شب بعد از رفتن محسن، مجید زنگ زد و آمد خانه تا بهش آگهی های روزنامه تورنتو استار را بدهم که دنبال خانه اجاره ای بگردد چون صاحب خانه ازش خواسته تخلیه کند. برای شام سوپ درست کرده بودم؛ با آقا مجید نشستیم خوردیم.

آخر شب خاله مینا از لس آنجلس زنگ زد و یک ساعت حرف زدیم. دیگر از زور خستگی داشتم بی هوش می شدم. حالا خواهرم شبنم آنلاین شده. الان در سنگاپور ظهر است و اینجا نیمه شب. با هم نیم ساعتی چت کردیم و از مراسم کریسمس در سنگاپور و تورنتو برای هم گفتیم.

چشم هایم سنگین شده. بهتر است بخوابم. آخر اینهم شد زندگی؟ نه دوستی، نه آشنائی...

۱ نظر:

قاصدک وحشی گفت...

چه شبکه اجتماعی جالبی داری :)