۰۷ مهر ۱۳۸۴

بجای خداحافظی

از سرمایه ام تنها پدر و مادرم دست به نقد بودند. آن ها را هم به یک برگ افرای نارنجی فروختم.

خاطرم آرام و آسوده است؛ حالا دیگر چیزی ندارم که از دست بدهم.

بدی ها از نادانی ام بود نه از صمیم قلبم.
می شود آن ها را بر ماسه بنویسی، تا با وزش نسیمی پاک شود؟

خوبی هایت را بر سنگ می تراشم، تا همیشه یادم بماند.

اگر رنجاندم از ضعفم بود و اگر دلی شکستم از حماقتم.

برای تمام گناهان کرده و ناکرده بخشایش می طلبم.

تاوان اشتباهاتم را سنگین پرداخته ام؛ دعایم کن تا بار سفرم سبک تر شود.

۳ نظر:

قاصدک وحشی گفت...

گریه نمی کنم که نمی بینمت تا خداحافظی کنم... گریه نمی کنم که نمی دونم چند وقت دیگه ممکنه ببینمت... گریه نمی کنم چون به همه ارزش ها و شایستگی هایی که در وجودت داری، ایمان دارم... چون باور دارم که پس از هر سختی, گشایشی است... چون باور دارم که خدایی فراتر از ما هست که دربر گیرنده و واسط ماست... چون به آینده امیدوارم... چون پاره ای از قلب خواهر کوچکت هستی، که همیشه از صمیم قلب دوستت داره و همیشه باورت داره...و همیشه برات دعا می کنه...

ناشناس گفت...

با خیالی آسوده همه را بر سنگ ذهنت حک کن و چشم براه آینده باش

ناشناس گفت...

من و تو زنگار آن آیینه ایم شایستگیش جایگاه چو اویی است
رخت هستم خویش به کناری می گذاری نه به فریب خرید آن نشان آزادی، که عزم ترسیم بازتاب هستی او را داری در نیستی خویش
می سپارمت به آنکه از او خواهی
بهی بودن را