۱۰ مهر ۱۳۸۵

کرگدن

پارسال همین روز وارد کانادا شدم. چقدر دلهره داشتم. با اتوبوس و مترو آمدم نزدیک خانه رفیقم. وسط راه دستگیره های یکی از چمدان ها در رفت و با دست پر مجبور شدم چمدان گنده را هل بدهم. رفیقم با ماشین آمد دنبالم و لطف کرد تا یک ماه مرا در خانه اش تحمل کرد.

ماه دوم رفتم خانه خودم. خدا کمک کرد جای مناسبی پیدا کنم.

ماه بعدش رفتم سر کار گل و چند ماهی مشغول سازندگی برای وطن جدید شدم.

کارهایی مانند گرفتن شهروندی، گذرنامه، گواهینامه رانندگی، تعیین پزشک خانواده، تایید مدارک دانشگاهی، شرکت در کلاس و سمینارهای کاریابی و رزومه نویسی، کلاس کوتاه مدت باز آموزی مهندسی و ثبت نام برای کار آموزی را در این یک سال نم نمک انجام دادم. زبانم هم با بودن در محیط خیلی پیشرفت کرده.

غم و شادی، کامیابی و ناکامی زیاد داشتم. شیرینی و تلخی زمانه را با تمام وجود چشیدم. از همه مهمتر اینکه خودم بودم و ادای کسی را در نیاوردم، نان حلال خوردم و تا حد امکان جوری زندگی کردم که دلم می خواست.

راه را تنهایی پیمودم. دشوار بود ولی پوستم کلفت شد؛ مثل کرگدن.

۱ نظر:

قاصدک وحشی گفت...

دست از طلب ندارم تا کام من برآید...
گرچه مامان از این فالی که برات گرفته بودم و با شوق برات خوندم، خوشش نمی اومد، من هنوز به این مصرع البته با انعطاف پذیری و شادی فکر می کنم!
امیدوارم امسال همه چیز حتی خیلی بهتر و روان تر و زیباتر پیش بره و با شادی و سلامتی از زندگی لذت ببری.
شاد باشی و موفق.