۱۰ شهریور ۱۳۸۵

نفر چهارم هم رفت

دیشب خبر ناگواری شنیدم. مهدی حائری زاده، همدوره ای مدرسه علامه حلی، بر اثر خونریزی مغزی درگذشت. مهدی فارغ التحصیل مهندسی عمران از دانشکده فنی دانشگاه تهران، متأهل و دارای دو فرزند بود. او مبتلا به بیماری MS بود ولی دلیل مرگش فشار خون بالا بوده نه بیماری اش. مهدی پسر رو راست، معتقد و شوخی بود. هرگز لبخندها و جوک گفتن هایش را فراموش نمی کنم. جوک هایی که قبل از تمام شدنشان، خودش شروع می کرد به خندیدن. خاطرات زمانی که دنبال زن گرفتن بود و با لهجه خاص خودش سیر تا پیاز ماجرا را برای اطرافیان تعریف می کرد هنوز جلوی چشمانم است.

سال 78 در مسیر کلاس آلمانی توی تاکسی نشسته بودم. نزدیک میدان هفت تیر روزنامه ایران را باز کردم و یکه خوردم: «حسین طلوع شریفی، نابغه جوان فیزیک در حادثه سقوط از کوه درگذشت». حسین، همدوره ای مدرسه علامه حلی، پسر محجوب و ساده ای بود. جزو تیم اعزامی به المپیاد فیزیک بود. شریف کارشناسی ارشد مکانیک می خواند و پیش از شناسایی جسدش که در کوه های درکه پیدا شد، مدت ها مفقود الاثر بود و کسی نمی دانست کجاست. آخر هم معلوم نشد چه بلایی سرش آمد. کسی نفهمید آیا خودکشی کرد یا از کوه پرت شد یا از کوه پرتش کردند. هرگز قیافه معصوم و حالت صحبت کردن بی شیله پیله و صمیمی اش را فراموش نمی کنم. بارها درکه دیدمش. حسین خیلی خودمانی و خاکی بود. روزنامه ایران و همشهری را که گزارش هایی همراه با عکس حسین چاپ کردند هنوز توی کمد خانه در تهران نگه داشته ام.

سال 76 خبر مرگ ناگهانی دوست صمیمی ام، پوریا حباب را شنیدم. باورم نمی شد. حتی وقتی حجله اش را دم خانه دیدم نمی توانستم خبر را بپذیرم. تا چند روز حالم گرفته بود. پوریا، همدوره ای مدرسه علامه حلی، پسر باهوش و خونگرمی بود. برق- کنترل شریف خوانده بود. تازه فوق لیسانس قبول شده بود، تازه ایران وانت مشغول به کار شده بود، تازه ازدواج کرده بود. در راه برگشت از کرمانشاه تصادف کرد و ضربه مغزی شد. پوریا رفته بود کرمانشاه تا فیلم عروسی اش را از عمویش بگیرد. یکی از دوستان نقل می گفت بدن پوریا هیچ صدمه ای ندیده بود. شاید اگر به جای رنو سوار ماشین دیگری بود و کمربند ایمنی داشت، الآن هنوز زنده بود. پوریا بیماری قند داشت و گاهی بر اثر پایین افتادن بیش از حد قند خون (بر اثر تزریق انسولین) به حالت کما می رفت و مثل آدم های مست می شد. آن وقت بود که تمام رازهای زندگی اش را به مخاطب می گفت و راستگویی اش گل می کرد.

سال آخر دبیرستان کنار هم می نشستیم. هرگز نگاه تحلیلی اش به فیزیک را فراموش نمی کنم. همین طور شب های درس خواندن برای کنکور که گاهی تا نزدیک صبح تلفنی صحبت می کردیم. کلاً بیشتر مواقع صحبت های تلفنی مان ساعت ها طول می کشید. پوریا دست لاغر و سفتی داشت و موقع دست دادن، محکم دست مخاطب را فشار می داد. گاه گاهی پیش از شروع کلاس می رفت اسم کوچک نیوتون را به انگلیسی (Sir Isaac) گوشه تخته سیاه کجکی می نوشت. آگهی ترحیمش را هنوز دارم. مزارش را در بهشت زهرا پیدا کردم و یک بار رفتم سر خاکش. به کاجش آب دادم. روی سنگ قبرش نوشته بود «دانشمند جوان پوریا حباب» و معادله انرژی معروف اینشتین E=mc*2 را هم حک کرده بودند. اما اگر از من می پرسیدند، می گفتم نام ایزاک نیوتن را به همان شکلی که پای تخته می نوشت روی سنگ مزارش حک کنند.

سال 72 سید محمد جواد حسینی، همدوره ای مدرسه علامه حلی، بر اثر خونریزی مغزی ناشی از بیماری ارثی «گره مغزی» در گذشت. محمد جواد در دانشگاه شهید بهشتی شیمی می خواند. پسر کم حرف و محجوبی بود. صورتش گرد و تپل و گونه اش همیشه سرخ بود.

جمعه شب است. برای تمام درگذشتگان طلب آمرزش می کنم، فاتحه می خوانم و می روم تا برایشان عود بسوزانم...

۹ نظر:

قاصدک وحشی گفت...

تسلیت می گم.
زندگی چه در آمدن و چه در رفتن شگرف و باور نکردنی است...

ناشناس گفت...

بله!با کمال تاسف چهارمین نفر هم از جمع فارغ التحصیلان دوره دوم علامه حلی در گذشت...البته ما جوان ناکام دیگری هم داشتیم که 1 سال بزرگتر از ما بود و در دوره راهنمایی وفقط در عرض چند ماه سرطان خون چنان به بدن رشید و تازه بلوغ یافته اش چنگ انداخت و پسرک را به کام مرگ کشید که همه ما تا مدتها متاثر بودیم...روزی ما هم خواهیم رفت...ایا کسی خواهد بود تا خاطرات تلخ و شیرینمان را برای دیگران بازگو کند؟برای روح حسین و پوریا وان سید حسینی وروح تازه گذشته مهدی همیشه خنده رو طلب امرزش میکنم و به تو شهرام عزیز که میدانم رابطه نزدیکی با او داشتی تسلیت میگویم
فریدون

ناشناس گفت...

...
امروز از صبح که اومدم سر کار، دست و دلم به کار نمیرفت.
گفتم دنبال یه سری از همکلاسی های قدیمی بگردم. خدا خیر بده به گوگل، کلی اسم فراموش شده رو به یادم آورد همراه با کلی خاطره...
دنبال اسم خودم هم گشتم، چند جا بود...
یاد بهترین دوست ایام عمرم افتادم. سال 70 باهاش آشنا شدم. برق کنترل شریف با من همکلاس بود. سلام و علیک و حال و احوال. گاهی هم شوخی های مودبانه با رعایت حریمها، همین. ولی از زمان درس میکرو پروسسور دکتر سنایی دیگه ما شب و روز با هم بودیم. پدرش یه موسسه تایپ و تبلیغات داشت به نام "چاپ سینا" که من هنوز هم سربرگهاشو دارم. اونجا چند تا کامپیوتر بود که به پیشنهاد اون ما شبا برای تمرین اسمبلی میرفتیم اونجا! خونه ما کرج بود و خونه اونا تهرانپارس. نزدیکهای صبح میرفتیم خونه اونا، نزدیک ظهر هم با هم میرفتیم دانشگاه. این اول دوره صمیمیت ما بود و بعد از اون تا 23 خرداد 76 دیگه ما همیشه با هم بودیم. درطول هفته و آخر هفته! خیلی شوخ بود و من خیلی باهاش حال میکردم. همه تو دانشگاه میشناختنش؛ همه! ادای دختربازای تیر رو در میاورد و هیچ کم هم نمیاورد ولی خیلی معصوم تر از این حرفها بود! دایم میخندید و راجع به هر نوع موسیقی که دلت میخواست 18 ساعت میتونست حرف بزنه! (پاپ، راک، متال، اسپیس، سنتی،...) شجره نامه همه خواننده ها رو هم حفظ بود!
یه ضبط سی دی دار فیلیپس داشت با باندهای چوبی. میرفتیم تو اتاقش و متالیکا گوش میکردیم و هدبنگ میکردیم بعدش هم تا یه هفته از گردن درد عذاب میکشیدیم!
اردیبهشت 75 من رفتم ایران وانت کار نیمه وقت. پاییز 75 هم فوق لیسانس قبول شدم توی همون دانشگاه ولی اون هیچی قبول نشد! یه ماه بعد کارنامه من اومد ولی مال اون نه! چند ماه هم بعد نامه اومد در خونشون که تو تحقیقات رد شده! از نظر علمی فوق لیسانس برق تو پلی تکنیک قبول شده بود ولی ... (چی بگم؟! چی میتونم بگم؟!!!)...
بعدا اومد پیش من تو ایران وانت. اردیبهشت 76 هم عقد کرد. خیلی جشن باحالی بود...
داییش که سینما خونده بود و فیلمبرداری مراسمش رو انجام داد. بعدش هم رفت کرمانشاه تا میکس کنه و اینا.
من واون وآقای "ه"، از همکارای ایران وانت، با رنو پنج آقای "ه" رفتیم کرمانشاه فیلم روبگیریم.
3 روز اونجا بودیم و برگشتنه ما 3 تا بودیم و پسرخاله اون، نیما،23 خرداد 1376، گردنه آوج همدان، من و نیما عقب بودیم، اون سمت شاگرد و "ه" هم یه لحظه انحراف به چپ شدید! پراید روبرویی میخوره به ما، سمت شاگرد به سمت شاگرد.
هر دو تا سرنشین سمت شاگرد فوت میکنن و من دیگه پوریا رو ندیدم.
قبل از مراسم چهلم هم یه نامه از سازمان سنجش میاد در خونشون، که "آقای پوریا حباب، پس از بررسی مجدد پرونده شما،[چون احتمالا" مورد منکراتی شما رفع شده!!!] مجاز به ثبت نام در مقطع کارشناسی ارشد مهندسی برق دانشگاه صنعتی امیر کبیر هستید.!!!"
پوریا دیگه بین ما نیست. دیگه منو آدم فروش صدا نمیکنه. دیگه روی جزوه های من نمینویسه "سر ایساک" ولی من هیچوقت فراموشش نمیکنم، هیچ وقت.

الان که اسمشو تو این وبلاگ دیدم یهو دلم خواست به یادش اینا رو بنویسم. باورتون نمیشه ولی بعد از 10 سال هنوز که هنوزه من تو خیالم بازم پوریا رو میبینم و با هم گپ میزنیم و میخندیم.
یادش به خیر
این شعر از مرحوم دهخدا رو اولین بار تو خونه روزبه طوری دیدم. یاد پوریا افتادم، خیلی روم تاثیر گذاشت:
ای مرغ سحر چو این شب تار
بگذاشت ز سر سیاهکاری
وز نفخهء روحبخش ِ اسحار
رفت از سرِ خفتگان خماری
بگشود گره ز زلف زرتار
محبوبهء نیلگون عماری
یزدان به کمال شد پدیدار
واهریمن ِ زشتخو حصاری
یادآر ز شمع مرده ! یادآر!
....

سخت‌گیر گفت...

ممنون حمید خان. یاد پوریا را زنده نگه داشتی.
راستی شما را به یاد آوردم. سال 70 با پوریا دیدمتان. یک بار هم منزل ما زنگ زدید دنبال کتاب اریجینال مدار 1 می گشتید اگر اشتباه نکنم. یک دوست دیگر هم داشتید آن زمان که با هم بودید.
هر جا که هستید موفق باشی. ممنون به خاطر نظرتان.

دختر آفتاب گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
دختر آفتاب گفت...

وداع

خداحافظی یک غم بی حسابه
خداحافظی انتهای یه خوابه
خداحافظی ابتدای اسیری
خداحافظی شوری یک شرابه،که مستی نداره ،عطش داره و بس
..که مفهومش اینه بریدن ز هرکس،بریدن ز یار و بریدن ز همسر
بریدن ز طفل و بریدن ز مادر
.
.
یه رنج درازه...یه سوز و گدازه..
.
شروع خیالی...سراسر نیازه...
.
یه کبر و غروری به همراه نازه..
.
فراز و فروده...حزین یه سازه...
..
..
چقدرتلخه.........تلخه و سخته....
.
گهی شانسه، گاهی هم بخته ..
.
خداحافظ ای مظهر شادمانی
خداحافظ ای چهره جاودانی
.
.......

ترانه سرا: معینی کرمانشاهی

ناشناس گفت...

سلام خیلی تاسف خوردم خیلی ناراحت شدم واقعا دردناک بود خدا همشونو بیامرزه ... :((

Unknown گفت...

سلام
امروز داشتم اسم برادرم رو گوگل میکردم که نوشته شما رو دیدم. سال ۷۶ ده سالم بود ولی تلخی اون روزهای سخت رو هیچ وقت فراموش نمیکنم ممنون از متن زیبایی که نوشتید.

سخت گیر گفت...

خواهش می‌کنم گرامی. با گذشت بیست سال در این سر دنیا هنوز یاد برادرتان هستم. روحش شاد